رفتن کسی که نیامده بود

ساخت وبلاگ
سلام

مازیار هستم 39 ساله.خیلی خسته ام.خیلی.کسی را ندارم که حرفهایم را به او بگویم.

به اعتباری یکی از تنها رها گشدگان دنیای تکنولوژِی و جامعه در حال تحول امروز ایران.

خانواده ام در سطح پدر و مادر تنها به خودم میرسد.خانواده ای کوچک و البته تنها و خالی

پدری خشمگین و عصبی. مادری سخت گیر و مضطرب.من هم مردی طلاق گرفته و تنها

همه چیز به فرزندانم ختم میشوند که شاید من نقطه اتکا آنان باشم.چه جالب .تکیه بر هیچ

راستش دیگر مهم نیست. دیگر هیچ چیز مهم نیست.راستش از 15 سالگی افسرده بودم

خانواده بی دقت من هیچ وقت حالم را نفهمیدند.سکوتم را به پای انسانیت و در خودماندگی ام

را به پای نجابت نوشتند.و من با بدنی خرد شده از فشار خانواده و اجتماع ادامه دادم.

ادامه که زندگی نیست نامش.مردگی است تفسیر و واضح دیدن آن.و امروز از همه دورم و بیزار

و این تکرار و همیشه تکرار انگار که بی پایان است.فقط وقتی می خوابم راحتم.اگر بخوابم.

خیلی برایم جالب است که برخی افراد چگونه برای زندگی تلاش میکنند. ویا از مرگ میترسند.

اگر از من بپرسند که زندگی ارزش زیستن داشت.قاطعانه جوابم منفی است.قاطعانه.

و فقط دلم رهایی می خواهد.دلم بادی وزان یا سیلابی میخواد بر این مرداب تلخ زندگی

مرسی.

 

 

تنهایی...
ما را در سایت تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1maziar20115 بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت: 4:47