همیشه چیزی و کسی بود که حالش را بد کند.
کلا" حالت آرامش و آسایش را کم تر در او میشد دید.
چشمانش دودو میزد.
وقتی مرد به جنازه اش که نگاه می کردی انگار کارهای ناتمام زیادی دارد.
انگار میخواهد بیدار شود برود پی کارش.
در این افکار بودم که سرش باد کرد و باد کرد.
مثل بادکنک ترکید و کلی چرک و بعد از آن خون بیرون زد.
بعدش مایعی سیاه رنگ که نمیدانم چه بود بیرون آمد.
چهره اش رنگ سفیدی متمایل به سرخی گرفت.
انگار سالها منتظر بود سرش منفجر شود.
او رفته بود.
تنهایی...برچسب : نویسنده : 1maziar20115 بازدید : 75