در تب غم های بیکرانه ام؛ از دور چشمه نوری-چون آفتاب - درخشید گوهر مهتاب بود دختر خورشید. روی برگرداندم به شب مردانه آتشی جستم به تمنای آن- تشنه و بی تاب باز به سر رفتم و به جان خریدم رفتم و میروم با سودای آن عشق به سر تنها آمدم و تنها میکشم این بار غم به دوش راز مگویی است سر درونم از تنهایی و خواهش تنها میروم و هر دم جز رنج وجود فقط افتادن از چشم دنیا آرزوست نوشته شده توسط امیر در ساعت 9:18 | لینک | ,دلگیری ...ادامه مطلب